محل تبلیغات شما

دیشب خواب دیدم تو یه کلاس درس نشستم ؛ خواهرمم پیشم بود ، کلاس خیلی طول کشید ، بالاخره زنگ رو زدن و وقت رفتن شد ؛ با کلی دانش آموز از مدرسه ( دانشگاه ) خارج شدیم . 

بیرون ظلمات و تاریکی مطلق بود ، همه مغازه ها بسته بود ، حتی چراغهای شهر خاموش بود ، چشم چشمو نمیدید ؛ تعجب کردم گفتم نهایتا ساعت ۱۰ یا ۱۰.۵ شبه چرا همه مغازه ها بسته اس ؟ چرا اینقد تاریکیه ؟ حالا از کدوم ور باید بریم ؟ همون دور و ور از یه خانوم و آقا پرسیدم خیابان فرودگاه کدوم وره ؟ اونم گفت همین کوچه اس دیگه ، همینو برو ، اول کوچه همون خیابان فرودگاهه . 

رفتیم تو کوچه . کمی که رفتیم رسیدیم به یه مغازه تو بن بست . ته مغاره یه در بود . دو سه تا خانوم و آقا بور نشسته بودن ، بهشون گفتم میشه از این جا رد شیم ؛ باید به سر این خیابون برسیم ؛ خارجی بودن ، اصلا زبونمو نمی فهمیدن ، خلاصه اجاره ندادن که از مغازه شون رد بشم . گفتن برگرد از اون یکی مسیر برو . خلاصه برگشتیم از اون یکی مسیر رفتم . یه کوچه تنگ بود با کلی مغازه ، عین بازارچه های سرپوشیده . رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه کلینیک دامپزشکی . گفتم ما اینجا چیکار میکنیم ؟ خواهرم گفت چطور ؟ گفتم آرم این کلیلنیک رو تو اینترنت دیدم ، تو لس آنجلسه . 


آره ؛ در عین ناباوری خودم ، ما رسیدیم لس آنجلس . 


نمیدونم خواهرم همراهم چیکار میکرد ؟ مثل اینکه ناخودآگاهم از تنهایی میترسه . ولی خیره ان شالله ، تنهایی میرم لس آنجلس و اونجا تلاش میکنم و زندگیمو خودم میسازم .



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها